داستان کوتاه پند آموز ...

ساخت وبلاگ




 در روزگار قديم تاجر ثروتمندي بود که چهار همسر داشت. همسر چهارم را بيشتر از همه دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت پذيرايي مي کرد. بسيار مراقبش بود و بهترين چيزها را به او مي داد.

 همسر سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار مي کرد. نزد دوستانش او را براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت که روزي او با مرد ديگري برود و تنهايش بگذارد.

 واقعيت اين بود که او همسر دومش را هم بسيار دوست داشت. او بسيار مهربان بود و دائماً نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلي به او پناه ميبرد و او نيز به تاجر کمک مي کرد تا گره کارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد.

 اما همسر اول مرد زني بسيار وفادار و توانا که در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود. اما اصلاً مورد توجه مرد نبود. با وجود اين که از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي که تمام کارهايش با او بود حس مي کرد و تقريباً هيچ توجهي به او نداشت.

 روزي مرد احساس کرد به شدت بيمار است و به زودي خواهد مرد.

به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت: من اکنون چهار همسر دارم ،اما اگر بميرم ديگر کسي را نخواهم داشت، چه تنها و بيچاره خواهم شد ! بنابراين تصميم گرفت با همسرانش حرف بزند و براي تنهاييش فکري بکند.

 اول از همه سراغ همسر چهارمش رفت و گفت: من تو را از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟

زن به سرعت گفت: "هرگز” ؛ همين يک کلمه و مرد را رها کرد.

 مرد با قلبي که به شدت شکسته بود به سراغ همسر سومش رفت و گفت: من در زندگي تو را بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟

زن گفت: البته که نه ! زندگي در اين جا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج کنم و بيشتر خوش باشم. قلب مرد از اين حرف يخ کرد.

 مرد تاجر به همسر دوم رو آورد و گفت: تو هميشه به من کمک کرده اي . اين بار هم به کمکت نياز شديدي دارم شايد از هميشه بيشتر، ميتواني در مرگ همراه من باشي؟
زن گفت : اين بار با دفعات ديگر فرق دارد. من نهايتاً مي توانم تا گورستان همراه تو بيايم اما در مرگ … متأسفم !

 گويي صاعقه اي به قلب مرد آتش زد. در همين حين صدايي او را به خود آورد: من با تو مي مانم ، هر جا که بروي تاجر نگاهي کرد ، همسر اولش بود که پوست و استخوان شده بود. غم سراسر وجودش را تيره و تار کرده بود و هيچ زيبايي و نشاطي برايش باقي نمانده بود . تاجر سرش را به زير انداخت و به آرامي گفت: "بايد آن روزهايي که مي توانستم به تو توجه ميکردم و مراقبت مي بودم…

در حقيقت همه ما چهار همسر داريم!

همسر چهارم که بدن ماست. مهم نيست چه قدر زمان و پول صرف زيبا کردن او بکني وقت مرگ ،اول از همه او، تو را ترک مي کند.

 همسر سوم که دارايي ماست. هر چقدر هم برايت عزيز باشد وقتي بميري به دست ديگران خواهد افتاد.

 همسر دوم خانواده و دوستان ما هستند . هر چقدر صميمي و عزيز باشند وقت مردن نهايتاً تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.

همسر اول که روح ماست. غالباً به آن بي توجهيم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست مےکنيم. او ضامن توانمندي هاي ماست، اما ما ضعيف و تنها رهايش کرده ايم تا روزي که قرار است همراه باشد اما آن روز ديگر هيچ قدرت و تواني برايش باقي نمانده است...

دوباره انقلاب خواهيم کرد?...
ما را در سایت دوباره انقلاب خواهيم کرد? دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0sarbazvelayat313c بازدید : 158 تاريخ : سه شنبه 5 بهمن 1395 ساعت: 5:16